چيزي در جيبش تكان خورد ، گوشيهمراه را بيرون آورد و پيامك را خواند :
Salam, khubi agha? shenidam karshenasi
arshadetam gerefti, tabrik migam va movafagh bashi
گوشي را در جيب شلوارش گذاشت ، آفتاب داشت غروب ميكرد ، از داخل ساكش كه روي پيادهرو كنار ديوار ولو بود ، دستهاي دي وي دي بيرون آورد و در ميان جمعيت فرياد زد : ديويدي هزار...ديويدي هزار !
نظرات شما عزیزان:
|