من نه عاشق بودم، و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من، من خودم بودم و یک حس غریب، که به صد عشق و هوس می ارزید، من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت، گر چه در حسرت گندم پوسید، من خودم بودم و هر پنجره ای، که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود، و خدا می داند، سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود، من نه عاشق بودم، و نه دلداده گیسوی بلند، و نه آلوده به افکار پلید، من به دنبال نگاهی بودم، که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید، آرزویم این بود، دور اما چه قشنگ، تا روم تا در دروازه تور، تا شوم چیده به شفافی صبح، با خودم می گفتم، روشنی نزدیک است، تا دم پنجره ها راهی نیست، همه اش رویا بود، و خدا می داند، بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود.....
نظرات شما عزیزان:
|