زبانم را نمي فهمي
تو خطم را نمي خواني
چنان بيگانهاي حتي
که نامم را نمي داني
تو آنقدر گيج و گنگي
در پليدي هاي اين غربت
که بيداري و قلب عاشق ما را نمي بيني
دل تو رفته در خواب و
خيالت مستاين رويا
سراسيمه رهايي در پي
پس کوچه هاي سرد اين دنيا
نگاه خسته ي مارا نمي بيني
شتاب ثانيه ها را نمي بيني
اميد و آرزوهاي ز هم بگسسته ي فردايدنيا را نمي بيني
من از بيگانگي هاي عجيب و پوچ اين ملت ندارم انتظاري
ازاين ماتم که همچون من تو هم
غربت نشيني و زبانم را نمي فهمي
چنان بيگانه ايحتي
که نامم را نمي داني
نظرات شما عزیزان:
|